```

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    انقدر لباس و لوازم بچه دوست دارم که مطمئنم اگه خواهرم یه روزی بچه دار بشه، زار و زندگیمو ول میکنم و هی براش خرید میکنم ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 14:34

    سری پیش که رفتم پیش درمانگرم، هودی سبز پوشیدم و شالگردن سبز و سرمه ای (از شال یه عنوان شال گردن استفاده میکنم)...تا رفتم تو اتاق، بهم گفت چقدر سبز بهت میاد.‌‌‌..این در حالی بود که قبلش که تو سالن انتظار نشسته بودم، منشی همینو بهم گفت‌.‌‌‌‌...و قبل ترش که برای خواهرم از خودم عکس فرستادم، همینو گفته بود....نمیدونم واقعا سبز بهم میاد یا اینکه چون اکثر وقتا لباس تیره میپوشم، اینطور به نظر میاد...البته نه که لباس رنگی نپوشم....ولی همیشه ترجیحم به رنگ های تیره مثل مشکی و سرمه ایه... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 14:34

    واقعیتش خیلی حسودیم میشه به کسایی که همه ی اعضای خانوادشونو کنارشون دارن....من اون موقع ها قدر نمیدونستم....ولی الان که یهویی در عرض ۲ سال هرکدوممون رفتیم یه طرفی، و این دوری و این هربار در حد یکی دو روز یا گاها چند ساعت همو دیدن، همه ی غم های جهان رو مال من میکنه، میفهمم چقدر اون روزا خوب بود...یه وقتایی که هممون همزمان پیش همیم، با خودم فکر میکنم ای کاش میشد کار و درس و همه ی زندگیم رو ول کنم....بیام دربست بشینم تو خونه و کنار عزیزام باشم...ولی خب....اینا فقط خیال پردازیه و اصلا همچین چیزی ممکن نیست...نه برای من و نه برای بقیه....یکی از خواهرام و همسرش، منتظر ویزاشونن و به زودی میرن....اون خواهرمم که به خاطر کار همسرش اصلا معلوم نیست در آینده کجا باشه...منم که.....فقط مامان و بابان که سرجاشونن...اونا هم از این خلوتی دورشون، هر روز غمگین تر از دیروز......من سوای همه ی درگیریای ذهنی که دارم، غم نبودن کنار عزیزام و غم تماشا کردنِ رفتنشون به شدت داره اذیتم میکنه....باید یاد بگیرم که صبور تر باشم.....باید یاد بگیرم که قوی تر باشم....پی نوشت:این پست رو در حالی میذارم که شمالم و همین چند دقیقه ی پیش یکی از خواهرام خداحافظی کرد و رفت.....یکی دیگشون هم تا چند ساعت دیگه میره....خودمم که فردا.....ولی خب...تهش بازم میرسیم به جمله ی همیشگی آقای x:.........This is life ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 14:34

    این مدت چندتا کتاب خوندم و یه عالمه پادکست گوش کردم. ولی حسش نبود ثبتشون کنم....

    الان میخوام این ویدئورو نشونتون بدم که عاشق آرامششم...

    از رانندگی تو همچین فضایی به شدت انرژی گرفتم ```...

    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 22:58

    انقدر لباس و لوازم بچه دوست دارم که مطمئنم اگه خواهرم یه روزی بچه دار بشه، زار و زندگیمو ول میکنم و هی براش خرید میکنم ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 22:58

    سری پیش که رفتم پیش درمانگرم، هودی سبز پوشیدم و شالگردن سبز و سرمه ای (از شال یه عنوان شال گردن استفاده میکنم)...تا رفتم تو اتاق، بهم گفت چقدر سبز بهت میاد.‌‌‌..این در حالی بود که قبلش که تو سالن انتظار نشسته بودم، منشی همینو بهم گفت‌.‌‌‌‌...و قبل ترش که برای خواهرم از خودم عکس فرستادم، همینو گفته بود....نمیدونم واقعا سبز بهم میاد یا اینکه چون اکثر وقتا لباس تیره میپوشم، اینطور به نظر میاد...البته نه که لباس رنگی نپوشم....ولی همیشه ترجیحم به رنگ های تیره مثل مشکی و سرمه ایه... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 22:58

    ۳ روز توی بیمارستان بستری بودم...

    حالِ عمومیم واقعا اونقدرا هم بد نبود که بخوام بمونم بیمارستان...

    ولی بسیار بسیار پر استرس بود برام...

    چون مشکوک به کنسر بودن....

    حس عجیبی بود ولی خداروشکر اینطور نبود و فقط عفونت بود...

    نیاز به استراحت دارم....ولی واقعا نمیتونستم بیشتر از این کارای دانشگاه رو ول کنم....

    + خیلی ممنونم که حالم رو پرسیدید...خیلی برام عزیزید ```...

    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 23:28

    من واقعاااا نمیتونم شبا بیدار بمونم...مثلا اینطوری که تا ۴،۵ صبح بیدار بمونم و اونموقع تازه بخوابم... چون کلا فرداش حالم بد میشه و کل روز گیج و منگم و به هیچ کاریم نمیرسم....ولی خب وقتی تو یه جمعی هستم و تا ۵ صبح برنامه چیدن و خودم هم میزبانم، نمیتونم برم بخوابم که....مثلا دیروز من از ساعت ۷ صبح که بیدار شدم، همش بدو بدو بودم...تازه شب قبلشم ساعت ۲ خوابیده بودم... از صبح شروع کردم به تمیز کاری و جارو کشیدن و این چیزا...بعد رفتم دوش گرفتم...بعدش اومدم با سشوار موهامو خشک کنم که سشوار محکم خورد به دماغم و از دردش مُردم....بعدشم ورم کرد و کبود شد و دقیقا روزی که مهمون داشتم، گند زد به قیافم...بعد رفتم گل و شیرینی و کیک و میوه و یکم هله هوله خریدم....خلاصه که هی بدو بدو بدو تا غروب که بچه ها یکی یکی اومدن...در آخرم متولد اومد و سورپرایزش کردیم.پشماش ریخت و لذت بردم از این داستان ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 23:28

    امروز آقای x برای یه موضوعی بهم پیام داد. بعد بحث کشیده شد به اینجا:آقای x: سارا تو خیلی amazing هستی. اگه یه روزی بخوام یه سر بیام ایران، یکی از آدم هایی که حتما میخوام دوباره ببینمش، تویی....من: آشنایی با شما واقعا باعث افتخارمه...خیلی دلم تنگ شده براتون و امیدوارم دوباره بتونم ببینمتون.آقای x: ولی اگه ازدواج کنی، شوهرت بهت همچین اجازه ای نمیده ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 23:28